چند تا شعر با معنی می گزارم یک تنوعی بشه به خدا از ریاضی خسته شدم.
من تمام این شعر ها رو حفظ هستم.
<<<به کوروش چه خواهيم گفت؟ >>>
به کوروش چه خواهيم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک.......
اگر باز پرسد ز ما
چه شد دين زرتشت پاک
چه شد ملک ايران زمين
کجايند مردان اين سرزمين
به کوروش چه خواهيم گفت؟
اگر ديد و پرسيد از حال ما
چه کرديد برنده شمشير خوش دستتان
کجايند ميران سر مستتان
چه آمد سر خوي ايران پرستي
چه کرديد با کيش يزدان پرستي
چرا پشت شيران شکسته
در ايران زمين غم سراسر نشسته
چرا خامش و غم پرستید... هاي؟
کمر را به همت نبستيد... هاي؟
چرا این چنین زار و گريان شديد
سر سفره خويش مهمان شديد
چه شد عِرق ميهن پرستيتان
چه شد غيرت و شور و مستيتان
سواران بي باک ما را چه شد
ستوران چالاک ما را چه شد
چرا مُلک تاراج مي شود؟
جوانمرد محتاج مي شود؟
چرا جشنهامان شد عزا
در آتشکده نيست بانگ دعا
چرا حال ايران زمين نا خوش است
چرا دشمنش اين چنين سر کش است
چرا بوي آزادگي نيست، واي
بگو دشمن ميهنم کيست، هاي
بگو کیست این ناپاک مرد
که بر تخت من این چنین تکیه کرد
که تا غيرتم باز جوش آورد
ز گورم صداي خروش آورد
به کوروش چه خواهيم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک
<<< مرغ گرفتار >>>
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانه ی هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه ی موری ویران
خانه ی خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
شاعر: محمد تقی بهار
<<<پشت دریا ها>>>
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
شعر : پشت دریاها
شاعر : سهراب سپهری
دزدان آشکار ولی پنهان
رهزنان آهنگ را دزدیده اند
تارهای چنگ را دزدیده اند
بانگ ناقوسی نمی آید به گوش
از کلیسا زنگ را دزدیده اند
در بیابانی که نامش زندگی ست
سگ رها و سنگ را دزدیده اند (١)
قهر می کارند در دل های ما
مهر تنگاتنگ را دزدیده اند
بهر محو عشق از فرهنگ ها
عشق نه ، فرهنگ را دزدیده اند
دوری خود تا ز حق پنهان کنند
واژه ی فرسنگ را دزدیده اند
بهر کتمان شکاف خویش و خلق
دره ی سالنگ را دزدیده اند (٢)
زنده ها جای شهیدان وطن
افتخار جنگ را دزدیده اند
نقش مانی را به نام خود زدند
موبدان ارژنگ را دزدیده اند
ننگ روی ننگ مانده تا ابد (٣)
چون که سطل رنگ را دزدیده اند
آب در هاون چه می کوبی عزیز
دسته ی هاونگ را دزدیده اند.
نویسنده مهران
نظرات شما عزیزان: